حالا که صحبت از زاویه دیدها شد، بگذارید به موضوعی بپردازیم که کمتر از آن صحبت میشود، اما نقشی تعیین کننده در متنهای داستانی دارد. اینکه چه کسی داستان را روایت میکند؟ و چرا؟ سؤال اول را به راحتی میتوان جمع کرد؛ چون هرکسی میتواند داستان را روایت کند! اما آن «چرا» تمام این سادگی و ساده لوحی را ویران میکند.
در روایتهای مختلف روزمره که در جمعهای دوستانه نقل میشوند، در فیلمها در کتابها و در هرجا که ماجرایی نقل میشود، هرکسی میتواند نقل کننده داستان باشد و در نهایت با یک سری حداقل ها، ماجرا را برای مخاطبها نقل کرد. اما نکته اینجاست که وقتی بحث از زیبایی میشود، میتوان به این فکر کرد که شاید اگر داستان را به شکلی متفاوت نقل کنم، همه چیز زیباتر شود. یا اصلا شاید بتوان با تعریف داستان، وضعیتی معنادار ایجاد کرد! همین هاست که باعث میشود جهان داستانی روحی هنری را در خود منعکس کند.
اینکه نقل کردن یک روایت، چیزی بیشتر از «سرهم کردن چند ماجرا و اتفاق» است. برای مثال نگاهی به داستان «عروسک چینی من» بیندازید. به این فکر کنید که اگر خودتان نویسنده آن داستان بودید، چقدر احتمال داشت که بچه شش ساله خانواده را به عنوان راوی انتخاب کنید؟ این آدم به تعبیری که از خود گلشیری بزرگ نقل شده است، دورترین مسیر برای رسیدن به آن هدف است.
حالا توی ذهن یا حتی روی کاغذ، راویهای دیگر را جایگزین کنید و ببینید چه بلایی سر داستان و تأثیرگذاری آن میآید. هوشمندی نویسنده درست در همین نقطه است که خود را نشان میدهد.
گاهی برای رسیدن به یک هدف باید از دورترین مسیر به سمت آن نقطه حرکت کرد. داستان «ماکاریو» از خوان رولفو را به یاد بیاورید.
چه کسی میتواند تا این اندازه جسارت داشته باشد که یک نوجوان خُل وضع را برای روایت یک داستان انتخاب کند؟ یا حتی بدتر از آن، در «خشم و هیاهو»ی فاکنر، چطور میشود که آدم، یک پسر سی ساله با معلولیت ذهنی را برای تعریف کردن یک ماجرا انتخاب کند؟ شخصیتی که حتی حرف زدنش هم نامفهوم و پیچیده است. چیزی که باعث شده، بخش ابتدایی «خشم و هیاهو» تا این حد گنگ و مبهم باشد دقیقا همین است.
تصور کنید فاکنر برای پیش بردن ایده اش حاضر بوده تا چه اندازه قربانی بدهد. اگر قرار باشد این مثالها و مصداقها را همچنان ادامه بدهیم و مرور کنیم، میبینید که اکثر شاهکارها، کاری از این دست انجام دادهاند. اما بنا بر توافقی که در ابتدای این مسیر با هم داشتیم، صحبت از این بود که برای ادبیات و هنر نمیشود یک فرمول ثابت انتخاب کرد.
همان هوشنگ گلشیری که برای «عروسک چینی من» غیرمحتملترین راوی را انتخاب میکند، در «نقشبندان» شخصیت اصلی را در مرکز جهان درد و رنج میگذارد و وظیفه روایت کردن را به همو میسپارد. این دو راوی، باعث شدهاند که تأثیرگذاری هر دو داستان به بالاترین حد ممکن برسد. ولی با دو رویکرد متفاوت انتخاب شدهاند.
این دو رویکرد دقیقا در نقطه مقابل هم قرار دارند. این نشان میدهد که داستان نوشتن بیشتر از اینکه به فرمول و تکنیک نیاز داشته باشد، وابسته به هوش نویسنده است. اینکه بتواند تشخیص بدهد در یک موقعیت چطور عمل کند، فراتر از عادتها و پیش فرض ها، فراتر از فرمولها و کلیشه ها، بلکه برای هر داستان، تکنیکهای خاص آن روایت را به کار گرفت.
با احترام عمیق به میلان کوندرا، نویسنده بزرگ، فیلسوفبالفطره.